مرد رو به آسمان فریاد زد:"خدایا می خواهم ببینمت"
خورشید طلوع کرد اما مرد متوجه نشد!
باز فریاد زد:"خدایا می خواهم صدایت را بشنوم"
چکاوک آواز خواند و صدای قطره های باران همه جا را پر کرد اما مرد متوجه نشد!
مرد رو به آسمان نالید :"خدایا لااقل معجزه ای نشانم بده که باور کنم هستی"
کودکی متولد شد . غنچه ای باز شد اما مرد متوجه نشد!
دست آخر نا امید گفت:"خدایا دیگر تو را باور ندارم اما قبل از رفتن من مرا نوازش کن"
و خداوند دستش را ازآسمان دراز کرد و دست مرد را نوازش کرد اما پروانه ای را که روی دستش بود پس زد و به راهش ادامه داد...
تعداد بازديد : 170